وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

(در دست بهسازی)
وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

ساعت هفت صبح یک پنجشنبه سرد زمستانی است و زمین ها یخ زده. شاطرحسین (که البته من ندیده ام شاطری کند) مثل هر روز لبخندزنان به سراغ مینی بوسش که در ته رود پارک است می رود. مینی بوس سرمای شب را تحمل کرده و قندیل های یخ از اطرافش آویزان است. او با خود چوب و نفت و گازوئیل آورده تا با آنها آتشی بیافروزد و با آن رادیاتور و موتور یخ زده ماشینش را گرم کند. آرام آرام سر و کله مسافران گناباد از پایین و بالا پیدا می شود. مسافران از همه طیف اند محصل، دکان دار، افراد ناخوش احوال، مسافر تهران و.... مدتی می گذرد، گرمای آتش بر سرمای موتور غلبه کرده و یخ در دل مینی بوس آب می شود. هر چه می گذرد جمعیت مسافر بیشتر و لبخند بر لب های راننده شکوفاتر. حالا ماشین با یک استارت روشن می شود. دود غلیظی از آن خارج می شود. شاطرحسین خوشحال از اینکه بخت دوباره با او یار گشته گاز محکمی به ماشین می دهد تا اگر خفگی در آن وجود دارد برطرف شود. این نوع گاز دادن البته پیام دیگری هم برای آن دسته از مسافرانی که در آمدنشان دل دل می کنند دارد و آن این است: "بجنبید که رفتیم".

 

درب ماشین باز می شود، مسافران با ساک و کیسه و زنبیل و هرچه که دارند سراسیمه سوار می شوند. همه می خواهند قبل از اینکه صندلی ها پر شود، برای خود جایی بگیرند. خیلی زود همه جا پر می شود و جایی برای نشستن نمی ماند. شاطرحسین دو صندلی پشت سرش را از قبل برای خانواده اش گُرُفت کرده است.  سعی می کند هرطور شده همه را سوار کند تا کسی بر زمین نماند! یکی را در بغل دست و دیگری را در کنار خودش می نشاند. این همجواری و صمیمیت بخاطر علاقه شاطر به آنها نیست! به مسافران می گوید جمع تر بنشینید تا همه سوار شوند. صندلی ها سه یا چهارنفره می شود. تعدادی کپسول گاز هم در راهرو مینی بوس چیده شده. بعضی ها از بی جایی روی آنها می نشینند. یکی با مزاح می گوید فلانی که روی کپسول نشسته آنرا گاز کرده و دیگر نیازی به بردن آن به گناباد نیست!! عده ای در میان ماشین با گردن کج میله های بالا را با دستانشان محکم گرفته اند. این گردن کجی از آن گردن کجی هایی نیست که شاطرحسین را بیازارد بلکه هرچه تعداد گردن کج ها بیشتر باشد, شاطر خشنودتر می شود. بعضی ها هم روی رکاب ماشین نشسته اند و به هر شکلی که شده می خواهند خود را به گناباد برسانند. یکی می گوید بلیط دارم، دیگری می گوید امتحان دارم و... تا به این شکل اگر اعتراضی باشد از آن پیشگیری کند.

 

حالا همه سوار شده اند و دیگر جایی برای کسی نمانده. با این حال شاطرحسین هنوز امیدوار است که شاید باز هم مسافری از دور دست تکان دهد و بنابراین قبل از حرکت از آینه و شیشه ماشین نگاهی به اطراف و پشت سر می اندازد و چند بوق هم می زند. وقتی خیالش راحت شد که دیگر کسی نیست، دستی را پایین می دهد. ماشین حرکت سختی می کند بیش از دو برابر ظرفیت ماشین در آن مسافر سوار کرده. راه خاکی روستا به سمت گناباد را پیش می گیرد. مسیر ده تا دیسفان با دنده سنگین، اگر جز این باشدف جان این همه مسافر به خطر می افتد. ماشین از میان دیسفان در حال عبور است. چند نفر که از مینی بوس دیسفان جا مانده اند در کنار راه ایستاده اند و دست بلند می کنند. شاطرحسین دلش به حال آنها می سوزد! به انبوه مسافرانش می گوید جمع و جور تر شوید تا این چند نفر هم سوار شوند. حرف شاطرحسین نباید بر زمین بماند، هر طور شده به زور خود را میان جمعیت جا می دهند و مینی بوس حرکتش را بار دیگر آغاز می کند. راننده خیالش راحت است که در جاده نه پلیسی است و نه پاسگاهی که بخواهد کنترل کند. به جاده آسفالت که می رسد دستان آستین بالازده اش را دور فرمان قلاب می کند و خوشحال و تبسم بر لب به سمت گناباد گاز می دهد. حداکثر سرعت 75کیلومتر. شوخی و بگو بخند هم تعطیل. هیبت عجیبی دارد. به گناباد نزدیک می شود. در ورودی گناباد کمی نگران است چون احتمال می دهد پلیس جلوی راهش سبز شود. به مسافران می گوید پرده ها را بکشید و خیلی خود را تابلو نکنید.

 

مینی بوس به سلامت به مقصدش یعنی سه راه بجستان رسیده و مسافران شروع به پیاده شدن می کنند. قبل از همه خود شاطرحسین از ماشین پایین آمده و با کاسه پول خردی که در دست دارد در جایی می نشیند و همه را زیر نظر می گیرد. خوب می داند که چه کسی مسافر تهران است و چه کسی با او برخواهد گشت یا برنخواهد گشت. در گرفتن کرایه هم با کسی تعارفی ندارد و البته غیر از این هم اگر باشد نمی توان اسمش را گذاشت کسب و کار. همه متفرق می شوند هر کسی در پی کاری می رود، محصل به دنبال درس، دکان دار بدنبال داد و ستدش، ناخوش ها به دنبال دارو و دکتر و یک سری هم می روند تا مایحتاج زندگی ساده شان را تهیه کنند. مقصدها تقریبا مشخص است، دبیرستان و هنرستان، بانک، باغ بالا، علی زیرک , خیابان کاخک و 400 دستگاه. علی زیرک را همه همشهریان می شناسند. ماست و دوغ و لبنیاتشان را از آنها می خرد و در عوض یا پول یا جنس به آنها می دهد. پسرش هم در کنار مغازه پدرش میوه فروشی می کند. ….همه می دانند راس ساعت دوازده مینی بوس عازم ده است و باید بجنبند تا جا نمانند. شاطرحسین هم فرصت را غنیمت شمرده و دستی به سر و روی ماشینش می کشد و بعدش هم خوش و بشی با راننده های مینی بوس های سنو و زیبد و فودنجان و...می کند. با حسین راننده مینی بوس دیسفان میانه خوبی ندارد چون گاهی پا درکفش او کرده و مسافرانش را می قاپد. حوالی ظهر شده و آنهایی که می خواهند به ده برگردند سر و کله شان کم کم پیدا می شود. یکی چکمه و نیم ساقی به دست و از این جور چیزها می آید، دیگری خوراک و کنجاله برای دام هایش، آن یکی نان سنگک یا لواش در دست دارد. خلاصه هر که صبح گناباد آمده بود، خریدی کرده و تحفه ای برای زن و فرزندش می برد. دانش آموزانی که اول هفته به گناباد آمده اند نیز قرار است امروز با همین مینی بوس به ده برگردند!!

 

امروز بازار شاطرحسین گرم تر است. از دور دانش آموزانی با ساک و کیف دوان دوان به سمت ایستگاه مینی بوس ها در حرکتند. چیزی به حرکت باقی نمانده، همه نشسته اند و جایی برای نشستن نیست. وسط راهرو هم پر شده از کیسه و جعبه و این جور بساط ها. این که طبیعی است، باید خدا را شکر کرد که همین مینی بوس هم هست. اگر نبود چه؟ با تمام وجود سوار می شوند، پیرترها با آنها کج خلقی می کنند، خیلی شرایط سخت است اما به حلاوت دیدار می ارزد. مینی بوس به سمت ده راه می افتد. مسیر سربالایی است و ماشین سنگین. به زحمت در بیابان پیش می رود. در سینه کش حوالی جاده سقی مجبور می شود ماشین را به دنده دو بزند. پیچ و خم های دیسفان و ده که بدتر. همه مسافران از گدار دسپو در هراسند. وقتی می خواهد به گدار ورشود، همه صلوات می فرستند تا مینی بوس به سلامت از گدار بالا رود. خیلی وقت ها مسافران جوان تر پیاده می شوند و سربالایی را پیاده می آیند تا مینی بوس کم نیاورد. گرد و خاک جاده خاکی روستا که به هوا بلند شده از بین در و شیشه وارد ماشین می شود. این خاک وطن است که هرگز مشام را نمی آزارد. بعد از حدود 40 دقیقه راه پیمایی، مینی بوس وارد ده می شود. در جلوی شعبه نفت مادران و پدرانی که خیلی هایشان دیگر نیستند منتظر آمدن بچه هایشان هستند. شش روز است که آنها را ندیده اند و خبری هم از آنها نداشته اند. دلها برای همدیگر تنگ شده. پایین دهی ها از ماشین پیاده می شوند و البته قبل از آنها شاطرحسین. حال وقت خفت کردن است. می داند کدام دانش آموز روز شنبه با او به گناباد رفته و کرایه نداده، مطالبات وصول می شود.

چند دقیقه بعد همه رفته اند و فقط شاطرحسین است که مسافران بالای ده را خالی کرده و بازگشته و در حال پارک کردن ماشینش است. روز بسیار پرباری بود. او نیز مثل همه چیزهایی خریده و با خود به خانه می برد و فردا فرصت بیشتری خواهد داشت که به زمین و زراعتش برسد.

راستی یاد آن روزها بخیر- کاش بشود دوباره به آن دوران برگردیم، ساده و بی آلایش

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۰۳
حسین نجفی خانیکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی