وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

(در دست بهسازی)
وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

مختصری از زندگینامه شهید بزرگوار علی علایی

  در پانزدهم هفتمین ماه سال یکهزار و سیصد چهل وسه در خانواده ای مذهبی در روستای خانیک از توابع شهرستان گناباد چشم به جهان گشود.او که در جمع خانواده ای مذهبی رشد می کرد از همان دوران طفولیت با شعایر و اداب رسوم زندگی دینی عجین شد و فلسفه قیام حسینی در ذهن و سم او رسوخ کرد.

    دوران تحصیلات ابتدایی را در روستای خانیک سپری کرد و علی رغم تمامی مشکلات کمبودها، فقر وتنگدستی دوران راهنمایی را در روستای دیسفان به پایان رساند.ولی از انجایکه مشکلات زندگی را از همان کودکی احساس می کرد بناچار درس را رها کرد و برای کار به تهران عزیمت کرد.

    او که از همان ابتدای یورش ناجوانمردانه رژیم سر تا پا مسلح صدام به میهن عزیزمان ایران در خود احساس دفاع از کشور رامیکرد در سال شصت طی سفری که به روستا داشت به یاد دارم که به شدت گریه می کرد تا بتواند اجازه پدر و مادرم را کسب کند ولی آنها او را قانع کردند تا این مهم را به فرصت مناسب دیگری تغییر دهد که او هم بناچار پذیرفت و دوباره عازم تهران شد.

   در سال شصت ویک همزمان با اغاز دوران سربازی با عضویت در بسیج سپاه پاسدران شهر کاخک برای کسب مهارتهای نظامی به اتفاق چهار نفر دیگر ازدوستان خود به شهرستان بیرجند اعزام شد وپس از گذراندن مدت زمان اموزشی برای ادامه خدمت مقدس سربازی به استان کردستان اعزام شد.

   بنابه گفته دوستان علی ایشان در همان مدت کوتاه اموزشی توانسته بود اعتماد مسولین را جلب کند تا انجاکه او را از جمع بقیه جدا  کرده وبعنوان نیروی محافظ شخصیت ها ومقامات انتخاب کنند.و ایشان تا زمان شهادت در این یگان خدمت کرد.

   یکی از ویژگیهای شاخصی که او را ازدیگران متمایز می کرد  خلق نیک او بود  که بکرات از تعاریف دیگران در مورد ایشان شنیده ایم حتی همکاران وی بعد از شهادتش نقل می کردند که ما هر موقع برای رفتن به ماموریت مشکلی برایمان بوجود می آمد کافی بود به علی بگوییم و او بدون هیچ چشم داشتی قبول می کرد.

   علی عجیب حس سخاوت و نوع دوستی داشت بطوریکه هر موقع به مرخصی می آمد سفارشات چندین نفر  را با خود می اورد و هر کس از وی درخواستی داشت با آغوش باز می پذیرفت.یا اینکه اگر قصد رفتن به خانۀ اقوام را داشت حتماَ دست پر میرفت هر چند کادویی کم ارزش باشد هنوز که هنوز است تعدادی از انها بعنوان یادگاری کادویش را نگه داشه اند.او اگر متوجه می شد یکی از دوستان یا اقوام مریض است سعی میکرد به عیادت او برود و جویای احوالش شود یکبار یکی از اقوام می گفت کسالتی داشتم و  در بیمارستان بستری شده بودم دیدم علی دارد در  اتاقهای همجوار بدنبال من میگردد، متوجه شدم و صدایش کردم او هم با دهانی پر خنده بهمراه چند کمپوت  وارد اتاق من شد و در میان تعجبم از اینکه چطور متوجه شده که بستریم امد و جویای احوالاتم شد .

      علی از همان دوران کودکی و نوجوانی تلاش می کرد تا بتواند باری از دوش خانواده بردارد و در مسایل اقتصادی ومالی کمکشان کند. روحیه او در کمک به همنوع نیز مثال زدنی است یکی از خانمهای همسایه می گفت غروب یکی از روزهای ماه رمضان داشتم می رفتم از قنات بالای ده اب بیاورم که علی مرا دید و بلافاصله ظرف را از من گرفت و رفت برایم آب آورد.

   روحیه او در ارادت خالصانه به سرور وسالار شهیدان نیز در نوع خود بی نظیر بود او در جلسات عزاداری ماه محرم همیشه شرکت و به عزاداری می پرداخت، شاید ارادت او به اهل بیت عصمت و طهارت به این خاطر باشد که مادرم می گف در دوران کودکی مانند دیگر بچه های هم سن وسالش به مریضی سخت سرخک مبتلا شد و تا استانۀ مرگ هم پیش رفت و شبی از شبهای سخت زمستان در حالیکه هیچگونه خدمات پزشکی وجود نداشت من از بهبودش کاملاَ مایوس شده بودم و او را به امام موسی کاظم علیه السلام سپردم و با همان حال گریه و زاری خوابم برد. ناگهان نیمه های شب در حالیکه احوالات علی با مردگان تفاوتی نداشت در میان تعجب چشمانش را باز کرد و چون مدت زمان طولانی بود که غذا نخورده بود از من درخواست نان کرد ومن در کمال تعجب دریافتم که آقا او را شفا داده است.

   اطاعت بی چون و چرای او از ولی فقیه و امام زمان خویش را نیز باید در وصیتنامه شهید جستجو کرد آنجا که با وجود فرمان خمینی کبیر برای دفاع از کیان مملکت عزیزمان درنگ را جایز نمی داند.

علی پدر و مادر خود را بسیار دوست می داشت و اطاعت از آنها را فرض می دانست وهمیشه آنها را دوست می داشت، یکبار پدرم بعد از چند سالیکه او در تهران کار کرده بود رفت و تمام پولی را که جمع کرده بود برای خرید قطعه زمینی از او گرفت و او همه پول را داد وکوچکترین اعتراضی هم نداشت و فقط به این فکر می کرد که چون، پدرش خواسته باید اطاعت کند.

علی برادران و خواهران خود را نیز بسیار دوست می داشت وبرای آنان احترام خاصی قایل بود و دایماٌ از احوالات آنان را جویا می شد برای ما برادران که درس می خواندیم سفارش می کرد تا خوب درس بخوانیم تا بتوانیم به جامعه و پدر و مادر خود کمک بیشتری بکنیم.

  یکی از خاطراتی که از ایشان بیاد دارم این بود که روزی پدر شهید بزرگوار حسین اخلاقی در زمانیکه علی در مرخصی بود پیش او امد و در مورد نامه ای که فرزندش به او نوشته بود از ایشان مشاوره خواست و او در جواب گفت من صلاح نمی دانم شما برای این گروهک ضد انقلاب پول ببرید چون به قول آنها اصلاٌ نمی شود اطمینان کرد واگر مقداری صبر پیشه کنید بزودی رزمندگان اسلام مخفیگاه آنها را شناسایی خواهند کرد و گروگانها را آزاد خواهند کرد ولی تصمیم نهایی را خودتان باید بگیرید ودیدیم که همانطوری که علی پیش بینی کرده بود مخفیگاهشان لو رفت و بجز آقایان اخلاقی بقیه آزاد شدند.

  خاطره دیگری که بیاد دارم نقل خوابی بود که علی تعریف کرد وآن این بود که گفت روزی برای انجام مأموریت انتخاب شدم وشبش در خواب دیدم پوتینم را گم کرده وهر چه می گردم پیدایش نمی کنم فردایش در حالیکه در جاده های پر پیچ وخم و کوهستانی کردستان در حال حرکت بودیم در بین تیر اندازی پراکنده گروهکهای ضد انقلاب ماشینمان چپ کرد وچندین معلق زد ولی خوشبختانه به کسی اسیب نرسید.

    علی در زمان حضورش در تیپ ویژه سید الشهدا در ارومیه بعنوان محافظ شخصیتها و مقامات زیادی همچون برادر رهبر معظم انقلاب (ایت الله خامنه ای) آهنگران و نمایندۀ مردم پیرانشهر و مریوان وخیلی های دیگر که من نامشان را نمی دانم انجام وظیفه نمود.

  سرانجام علی پس از بیست سال زندگی در شب تاسوای سال 1363 مصادف با پانزدهم مهرماه یکهزار و سیصد و شصت سه در حین اجرای ماموریت بدرجه رفیع شهادت نایل گردید.

(ثبت خاطرات از خانواده شهدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۵۸
حسین نجفی خانیکی

روحانی شهید عبدالحسین فارابی

روحانی شهید عبدالحسین فارابی فرزند علی و حوا در پانزدهم اسفند سال 1348 در روستای خانیک و در خانواده ای مذهبی و کشاورز دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی و راهنمایی را در خانیک و دیسفان گذراند. در مسیر رفت و آمد به دیسفان که آن زمان معمولا با پای پیاده انجام می شد خیلی مراقب بود که وارد باغ یا زمین مردم نشود.

پس از پایان تحصیلات راهنمایی به همراه چند نفر دیگر از دوستان خود وارد مدرسه علمیه امام رضا (ع) گناباد شد و پس از مدتی موفق به اخذ مدرک حوزوی مقدماتی گردید

در شانزده سالگی با عضویت بسیج از طریق پایگاه خانیک به جبهه اعزام شد. پدر شهید می گوید: قبل از اعزام حسین را در سپاه فردوس دیدم. پرسیدم اینجا چه می کنی؟ چیزی نگفت. گفتم انتظار دارم راستش را به من بگویی. گفت: آمده ام تا به جبهه اعزام شوم. گفتم من هم آمده ام تا به جبهه بروم. شما برگرد، نیازی نیست. حسین گفت: پدر جان! استعداد من از شما بیشتر است و در عین حال نیز اگر خدای نکرده اتفاقی برای شما بیافتد، خانه بی سرپرست می شود. هرچه تلاش کردم او را برگردانم، بی فایده بود تا اینکه به جبهه اعزام شد. او افتخار چهار بار اعزام به جبهه را در کارنامه خود ثبت کرد. آخرین بار در عملیات کربلای 5 که در منطقه عملیاتی شلمچه انجام شد، بیسیم چی گردان بود که بر اثر اصابت ترکش به سر، دست و پا و پهلو با فاصله اندکی با شهید مهدی صفرزاده و شهید عباس جعفری، در هفده سالگی روحش به آسمان پرواز کرد و آسمانی شد.

پدر شهید در ادامه می گوید

پیکر مطهر حسین به  کاخک منتقل شد. من به سپاه کاخک رفتم. خواستم پیکر شهید را ببینم. گفتند تحملش را داری؟ گفتم چرا که نه؟ امانتی خدا به ما داده و اکنون خودش او را گرفته. کجای این کار ناراحتی دارد؟ سپس بر بالین فرزندم حاضر شدم و در حالی که راضی به رضای خدا بودم، پیکر پاکش را با گلاب معطر نمودم. بدنش خیلی تر و تازه بود. مراسم تشییع در امامزاده کاخک انجام شد. در امامزاده کاخک از من خواسته شد که اگر صحبتی دارم  برای حاضرین بیان کنم. گفتم اگر چند حسین دیگر هم داشتم، همه را در راه امام و انقلاب می دادم و حاضر بودم همه آنها در این راه کشته شوند. سپس پیکر حسین شهید روی دستان مردم شهیدپرور روستای خانیک تشییع و در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

حسین؛ نیکوکار، دلسوز، فعال، باصداقت و دائم الوضو بود و انس و علاقه خاصی به نماز و قرآن داشت. از جمله خصوصیات اخلاقی شهید میتوان به رعایت حق الناس و جدیت در عمل و رعایت بیت المال اشاره کرد. تربیت خاصی داشت. در سلام کردن سبقت می گرفت. هچ گاه با بی احترامی با من و مادرش صحبت نمی کرد. اهل صله رحم بود و همه را محترم می شمرد. علاقه خاصی به امام حسین(ع) داشت و برای همین نیز خودش اسمش را گذاشته بود عبدالحسین: یعنی نوکر امام حسین علیه السلام.

. وصیت نامه شهید )به قلم خودش

 بسم اهلل الرحمن الرحیم.

 الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل اهلل باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون

آنانکه ایمان آوردند و از وطن هجرت کردند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند، آنانرا نزد خداوند مقام بلندی است و آنان رستگاران و سعادتمندان عالمند. با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی که چنین مبارزه ای را به ما آموخت و شرف و عطوفت به ما عطا فرمود و سالم بر حسین شهید، سرور مجاهدان اسالم. در دنیا دو صف وجود دارد: صف باطل که همان صف فرعون و فرعونیان است و  صف حق که صف تمام پیامبران الهی و خمینی کبیر است. و پیامم این است که امام را تنها نگذارید. می دانید که اگر امام را تنها گذاشتید چه می شود، مانند لشکری است که فرمانده ندارد. ای کاش یک دریا از خون می داشتم و تمام آنرا در راه اسالم نثار می کردم. شهادت شهدی است که هر کس توان آن را ندارد که شربت آنرا بنوشد مگر اینکه از تمام قید و بندهای ظاهری اعم از مال و جان خود بگذرد. آری، این راه سعادت و پیروزی است، از شهادت مرا باکی نست. شهادت مانند مادری است که تنها فرزندش را در آغوش می کشد، نقطه اوج و آزادگی همین است. شهادت قله رفیع انسانیت است و وای بر ما اگر دشمن بر ما بتازد و نوامیس ما را به غارت ببرد و ما دست روی دست بگذاریم و به عیش و نوش بپردازیم. سخنی دارم با پدر و مادر و برادر و خواهرانم. چگونه می توانستم ببینم که هر روز عده ای از بهترین جوانان ما کشته می شوند و من به کارهای روزمره مشغول باشم. می دانم که از دست دادن من شاید برای شما سنگین باشد، ولی آیا غم از دست دادن حسین زهرا)س( مشکل نبود؟ مگر آنان نبودند که کشته شدند تا دین اسالم پابرجا باشد؟ من هم به نوبه خودم از آقا و سروروم حسین )ع( درس مبارزه و جهاد و درس شهادت را یاد گرفتم. من آموختم که زندگی مادی بی ارزش است و نباید منتظر باشیم که مرگ ما را فرابگیرد بلکه ما باید به سراغ مرگ برویم. مگر انسان یک دفعه بیشتر می میرد؟ پس چه بهتر که آنهم در راه خدا باشد. پدر و مادرم! می دانم که در طول زندگی به شما رنج دادم و شما را اذیت کردم ولی امیدوارم مرا ببخشید. زحمت بکشید کمی از حوزه علمیه قرض دارم، آنها را بدهید. اموال شخصی ام را برای خود بردارید و کتاب ها را به برادرم حسن بدهید و هرکدام را الزم ندارید به کتابخانه اهدا کنید. اگر از کسی طلبکارم، حاللش باشد، اما اگر کسی چیزی از من طلبکار است از پدرم مطالبه کند. همراه به طلبه ها و همکالسی هایم درود می فرستم. آخرین پیامم به شما این است که هیچ وقت راهی بجز راه اهلل، ایمان و شهادت و خداگونه شدن را نپذیرید. محل دفنم هم روستای خانیک باشد. زیاده عرضی ندارم. خداحافظ شما و تمام اعضاء خانواده. امام را دعا کنید.

ولادت:: 1348/12/15

شهادت: 1365/11/05

محل شهادت: شلمچه -عملیات کربلای 5

 گلزار: روستای خانیک

نویسنده: حسین نجفی خانیکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۴۷
حسین نجفی خانیکی

پنجم تیرماه سال 1343 برابر با پانزدهم صفر، در همسایگی مسجد جامع روستای خانیک کودکی متولد شد که پدر و مادرش (علی و حوا) نام او را غلامرضا گذاشتند. غلامرضا در کودکی به بیماری سختی مبتلا شد بطوریکه از او قطع امید شده بود. مادر شبی در خواب می بیند کودکش شفا گرفته و این خواب در دنیای واقعی نیز تحقق می یابد.

 غلامرضا بزرگتر شد، دوره ابتدایی را در روستا و راهنمایی را در کاخک گذراند. در سالهای نخست پس از پیروزی انقلاب با عضویت پاسدار رسمی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کاخک پیوست. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شده بود و احساس وظیفه در جهت ادای دین لحظه ای او را رها نمی کرد.

سال 1362 به کردستان اعزام و در تیپ ویژه شهدا مشغول به خدمت شد. یگان خدمتی غلامرضا در انجام عملیات های سخت علیه ضدانقلاب در کردستان زبانزد بود و در هرکجا عملیات انجام می داد، وحشت خاصی سراپای وجود ضد انقلاب را فرا می گرفت. تیپ ویژه شهدا تحت فرماندهی شهید محمود کاوه بود که دشمنان برای سرش جایزه بزرگی تعیین کرده بودند.

ازدواج غلامرضا

غلامرضا در دوم تیرماه 1363 با دختر عموی خود ازدواج کرد اما این پیوند زمینی که در آسمانها بسته شده بود نتوانست او را از تکلیف و ادای دین باز دارد. درحالیکه یک هفته از ازدواجش نمیگذشت، جامه رزم بر تن کرده و جان مشتاقش را پیشکش راه حق نمود و سروِ قامتش را سپر تندبادهای شرور بیگانه قرار داد.

قصه شهادت غلامرضا از آنجا شروع شد که به همراه جمع زیادی از رزمندگان با هدف مقابله با ضدانقلاب وارد پادگان قوشچی واقع در سلماس آذربایجان شرقی شد. در حوالی مرز ترکیه نبردی به وقوع پیوست که غلامرضا از ناحیه سر مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت. او را برای درمان به عقب منتقل کردند. پس از مداوا و در حالیکه سرش باندپیجی بود، دوباره به جمع رزمندگان بازگشت.   

در اسفند سال 1363 رزمندگان اسلام در منطقه هور، شرق رودخانه دجله خود را آماده می‌کنند تا یک بار دیگر پیروزی نبرد خیبر را تکرار کنند. سرانجام عملیات بدر پس از یک هفته نبرد سنگین و به رغم استفاده بعثی ها از سلاح های شیمیایی نظیر بمب فسفری، اعصاب، باران زرد و غیره، با تثبیت موضع ایران در شرق دجله خاتمه می‌یابد و هورالعظیم آزاد می شود.

ساعت 11 شب بیستم اسفند1363عملیات بدر با رمز مقدس یافاطمه الزهرا (س) در منطقه هور واقع در شرق رودخانه دجله آغاز و تا اوایل سال 1364 ادامه یافت. هدف از این عملیات کنترل جاده بصره-العماره بدرآفرینان که غلامرضا و ولی اله خراسگر خانیکی نیز در جمع آنها بودند، با پشتیبانی های لازم بر قایق سوار و پس از طی کیلومترها راه و گذشتن از تله‌های انفجاری، موانع ایذایی و دیگر استحکامات از سه محور قوای نیروهای بعثی را مورد حمله قرار می‌دهند.

جزیره مجنون جایی بود که غلامرضا در آنجا به همراه شهید ولی اله خراسگر خانیکی در 22 اسفند 1363جام شهادت را نوشید اما هردو جاویدالاثر باقی ماندند. شهیدان باکری و برونسی نیز در عملیات بدر به شهادت رسیدند. رژیم صدام از 22 تا 27 اسفند 1363 بیش از 30 بار از انواع سلاح های شیمایی استفاده کرد و  بی سابقه ترین بمب باران شمیایی خود را تا آن زمان را این عملیات بکارگرفت.  

سه هفته پس از جاویدالاثر شدن غلامرضا؛ فرزندش حامد چشم به جهان گشود و رایحه خوش زندگی در منزل شهید پیچید اما گویا حامد از فقدان پدر آگاه بود و در تمنای وصال او؛ بی تابی می کرد؛ تا اینکه عمر کوتاه این غنچه نو شکفته درحالی که دو ماه از تولدش نگذشته بود به خزان مبدل شد. حامد به پدر شهیدش پیوست و در قطعه شهدای بهشت صدرای روستا به خاک سپرده شد و در انتظار بازگشت پدر شهیدش بی تابی می کرد.

  هفده سال بعد بقایای پیکر مطهر این سردار مخلص اسلام در جزیره مجنون تفحص و در چهارم تیر 1380، کاروان سبز و سرخ شهادتش، کوچه و خیابان های خسته و زمستان زده شهر و روستایمان را به برکت قدوم او جان تازه ای بخشید و این پیکر هجران کشیده بصورت باشکوه روی دستان مردم و مسئولین در گناباد، کاخک و روستای خانیک تشییع و در گلزار شهدای روستا و در جوار مقبره کوچک  فرزندش به خاک سپرده شد. پنج سال قبل از رجعت پیکر مطهر غلامرضا، حاجعلی؛ پدر او از دنیا رفته بود و شکوه و عظمت این بازگشت را از آسمانها با افلاکیان نظاره گر بود.

غلامرضا، مودب، خوش برخورد، باگذشت و از عاشقان مخلص امام و اسلام بود. به دین و انقلاب علاقه خاصی داشت. به تبعیت از امام و دفاع از کشور و اسلام، از همه تعلقات دنیایی دست کشید. او برای لحظات بسیار کوتاهی درخشید و برای همیشه از دیده ها محو شد.

در خاطره ای که یکی از هم سن و سالان شهید نقل کرده چنین آمده است. روزی با شهید آبگون در کنار گلزار شهدای روستا قدم می زدیم. گفت بیا اینجا جایی برای خود نشان کنیم. گفتم مطمئن باش ما را همینجا دفن خواهند کرد. در حالیکه نگرانی خاصی در چهره اش دیده می شد گفت: البته اگر جنازه ما را بیاورند.

مادر مرا ببخش که دیرآمدم           یک مشت استخوان شدنم طول می کشید

نویسنده: حسین نجفی خانیکی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۴۱
حسین نجفی خانیکی