دیروز که داشتم رخدادهای روستای خانیک در سالهای گذشته را با کسی مرور می کردم به یک رخداد مهم رسیدیم که به 7 اردیبهشت سال 1372 برمی گردد، رخدادی که مخرب و کشنده بود. برای اینکه یادی از آن واقعه و قربانیانش شده باشد، تصمیم گرفتم خاطرات خودم را از آن روز بنویسم، روزی که متاسفانه با حادثه تلخ جان باختن مرحوم حاج علی و یک نفر همسایه به پایان رسید. یادم هست آنروز ابرهایی در آسمان دیده می شد اما خیلی تعجب آور نبود چون این خاصیت بهار است که گاهی ابرها جمع می شوند و گاهی متفرق ، گاهی می بارد گاهی آفتاب می شود. من بعد از ظهر آنروز با مرحوم پدرم و حسن مهری که آن زمان هنوز حاجی نشده بود به تگ زول رفته بودیم و مشغول باغکولی بودیم. همه چیز عادی بود و مردم سر زمین هایشان بودند.
مرحوم حاج محمد صانعی هم در زمینش داشت برای گاو و گوسفندانش شبدر درو می کرد. باران نم نم شروع به باریدن کرد. مردمی که آنجا بودند از بیم اینکه مباداد باران شدیدتر شود و گرفتارشوند به سرعت سوار الاغ هایشان شدند و به ده رفتند. ما ماندیم و حسن مهری. باران داشت بیشتر و بیشتر می شد. همه با هم به خانه تگ زول که یادگار مرحوم پدرم است پناه بردیم. باران شدت بیشتری گرفت. لحظاتی بعد آنچنان شدید شد که خر ما که در ته رودخانه به درختی بسته شه بود بی تابی می کرد. بناچار او را در زیر شلاق های باران به یک جای امن منتقل کردیم. در ته(...) شهرونه تگ زول بالا رعد و برق عجیبی درگرفته بود. آسمان نهیبناک شده بود و صدای غرش آن نیز رعب آور بود. همینطور که باران به شدت در حال باریدن بود چاره های باغ ما و همه باغ های دیگر که در دامنه تپه ها قرار داشتند لبریز از آب شد و شروع به طغیان کردند (وکال خارده). انگار آب از کوه و تپه و زمین می جوشید. همه جا مثل دریاچه آب جمع شده بود. شاید10 دقیقه به همین منوال بارید و سپس بند آمد و آفتاب شد. از آنجا که دیگر نه باغی مانده بود و نه زمینی که کار کنیم تصمیم گرفتیم ما هم به ده برگردیم. در حال جمع و جور کردن برای رفتن بودیم که ناگهان صحنه عجیبی را دیدم که انتظارش را نداشتم. دویست سیصد متر بالاتر در رودخانه قلوه سنگ های بزرگی به همراه درختها و شاخه های قطع شده درختان و گل و لای و لجن به طرز شگفت آوری در حال حرکت به سمت پایین بود.
همینطور که می آمد زمین ها را با گل و لای یکسان می کرد و پیش می رفت. تمام زراعت مردم را در مقابل چشمان ما خراب کرد و ما هم هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. کار خوبی که کرده بودیم این بود که خر بیچاره را به یک جای امن منتقل کردیم وگرنه سرنوشت بدی در انتظارش بود. در همین گیر و دارها بودیم، پسر حسن مهری (نمیدانم علی اش بود یا حسین اش) که خود را به سرعت از ده به پوزه تگ زول بالا رسانده بود با صدای بلند پدرش را صدا زد و از وقوع سیلاب و خرابکاری در تگ پی سرا و چند کشمون دیگر خبر داد.
لحظاتی بعد که سیل طغیانگر فروکش کرد، ما بلافاصله هرطور بود خود را از لابلای گل و لای عبور دادیم و به سمت ده حرکت کردیم. وقتی رسیدم صاف به تگ پی سرا رفتیم. در آنجا مشاهده کردیم که همان حادثه تگ زول در تگ پی سرا هم اتفاق افتاده اما با شدت خیلی کمتر. بارندگی شدید باعث تشکیل سریع آبرفت هایی از کوه های تگ پی سرا شده بود. این آبرفت ها که بصورت گل و لای، سنگ، شاخ و برگ درختان و چیزهای دیگر بودند بعد از پایین آمدن همه پشت یک دیوار گلی قدیمی جمع شده بودند، دیواری که هر لحظه ممکن بود بشکند و زبان بسته هایی که چند متر جلوتر در زیرزمین بودند را به کام مرگ بکشاند.
همسایه برای نجات آنها از حاج علی طلب یاری می کند. حاج علی می داند که دیوار قدیمی است و به قول معروف بنایی ندارد و ممکن است هر لحظه فاجعه بیافریند اما چه می توان کرد حق همسایگی را باید ادا کرد. حاج علی بدون فوت وقت به همراه همسایه وارد محل نگهداری زبان بسته ها می شود. هردو سعی می کنند هرطور شده آنها را از مهلکه نجات دهند. آنها که زبان آدم نمی فهمند و نمی دانند زمان اینجا چقدر ارزش دارد. چیزی نمانده که موفق شوند اما تقدیر چیز دیگری بود و شد آن چیزی که نمی خواست بشود. با شکسته شدن دیوار، ناگهان حجم عظیمی از گل و لای و چوب و سنگ سرازیر شده و وارد زیرزمین می شود که متاسفانه به وفات آنها منتهی می شود. در لحظه اول کسی از این ماجرا اطلاعی نداشت و به ظاهر جای هیچ نگرانی نبود چون چنین تصور می شد که آنها به جایی پناه برده باشند، اما بعد از اینکه یکی از همسایگان آنچه را که دیده بود بیان کرد، یقین حاصل شد که آنها در زیرزمین گرفتار شده اند.
با اعلان عمومی، مردم از بالا و پایین ده با بیل و کلنگ و پنجه و هرچه که داشتند آمده بودند تا بندگان خدا را نجات دهند. خیلی ها هم با رنگ پریده فقط داشتند نگاه می کردند و ذکر می گفتند. یادم هست مرحوم استادحسین آتش افروز خیلی تقلا می کرد. کلانتری کاخک هم درمحل حاضر بود و داشت اوضاع را بررسی می کرد. بطور قطع مشخص نبود که در کدام نقطه زیرزمین ممکن است باشند لذا مردم چند گروه شده بودند و هر گروه روی یک نقطه کار می کرد. آنها از چند ساعت مانده به اذان مغرب تا چند ساعت پس از اذان مغرب به جستجوی خود ادامه داند اما نتیجه ای حاصل نگردید. ادامه کار به روز بعد موکول شد. صبح شد، فرزندان حاج علی و همسایه اش که در جریان وفات عزیزانشان قرار گرفته بودند از تهران و جاهای دیگر آمده بودند و با مشاهده صحنه وفات مظلومانه آنها اشک می ریختند. (شنیدن کی بود مانند دیدن) حوالی ساعت 11 صبح بود که مردم موفق به کشف اجساد آنها شدند و پس از انجام تشریفات مربوطه در قبرستان روستا به خاک سپرده شدند. روحشان شاد.
آیات و نشانه های قدرت خدا همیشه بوده و هست. بعد از ظهر روزی که اجساد آن دو نفر پیدا شد، صدای قوقولی قوقوی یک خروس که توانسته بود با کمک بالهایش خودش را از مدفون شدن زیر گل و لای نجات دهد از پستوهای زیرزمین شنیده می شد. تعجب حاضران و عابران از این موضوع برانگیخته شده بود. واقعا هم عجیب بود، مگر می شود از این سیل بی رحم و ویرانگر جان سالم بدر برد؟ مردم آن بیت "شیشه را در بغل سنگ"می خواندند و دیگر نفهمیدم آن خروس را که در آن تاریکی ها دیده نمی شد، بیرون آوردند یا نه.