وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

(در دست بهسازی)
وبگاه روستای خانیک گناباد-استان خراسان رضوی

 

 

سنگ قبری هوشمند از جنس شیشه پلاستیک، دارای سه سیستم روشنایی، صوتی و شستشو. زمانی که شخصی در کنارش می نشیند بصورت خودکار روشن می شود و صوت قرآن مرحوم عبدالباسط و شروه را پخش می کند. ضمنا کار شستشوی سنگ را نیز انجام می دهد. دو میلیون تومان قیمت آن است.

آنچه خواندید کاملا جدی بود. چند روز پیش در سایت خبرگزاری فارس این مطلب را خواندم. این هم عکس آن است. ابتکاری است از یک جوان بوشهری که متاسفانه مسئولین شهر بدنبال نهادینه سازی و ترویج آن هستند.

 

دلخوشی مردم محروم از قدیم این بود که مرگ فقیر و ثروتمند نمی‌شناسد و همه آخر سر باید در یک وجب خاک بخوابند. اما برخی با ساختن آرامگاه‌های خصوصی و باشکوه، نشان می دهند که در مرگ هم با مردم فقیری که با هزار دردسر و خرج گوشه‌ی قبرستان خاکشان می‌کنند فرق دارند.

تدفین اموات یکی از دستورات ادیان آسمانی است که برای خود اصول و قواعدی دارد. امروزه با مدرن شدن امکانات و آمدن تجهیزات جورواجور، بعضی ها کارهایی می کنند که تعجب همگان را برمی انگیزند. چند ماهی است سنگ قبرهای تجملاتی وارد بهشت صدرای روستای خانیک شده و زینت دادن قبور اموات به یک ارزش تبدیل شده است. سخن پیامبر اعظم (ص) که فرمود: دو رکعت نماز ساده برای یک میت، دوست داشتنی تر از همه دنیا برای اوست را هم از یاد برده ایم. برات امسال که برای زیارت قبور به ده رفته بودم، یکی از خریداران سنگ قبرهای مجلل از ویژگی های سنگ قبری که خریده و نصب کرده بود برایم می گفت. آنچنان از این اقدامش راضی بود که ترسیدم مبادا نگاه نوگرایانه او فراگیرتر شود و همین نیز باعث شد که به فکر نوشتن مطلبی بیفتم تا حداقل وظیفه خودم را انجام داده باشم.

متاسفانه جریان تجمل گرایی در قبور حرکت خود را در روستا آغاز کرده و اگر قواعد و ضوابط جدیدی از سوی مسئولین روستا تدوین و ابلاغ نگردد، بطور قطع در آینده نزدیک بافت سنتی کنونی بهشت صدرا چهره بسیار متفاوتی به خود خواهد گرفت. چاره جویی کردن برای این مشکل نیز مستلزم تقویت فرهنگ سنتی و تنظیم مقررات دفن و نهادینه سازی آن است.

خداوند رحمت کند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای فیاض را که چند سال قبل من در قبرستان مشغول ترمیم قبور قدیمی بی بی و بابامیر خدابیامرزم بودم. ایشان وارد آنجا شدند و مرا دیدند و پس از سلام و علیک و گفتگو، به من گفتند: چرا این قبرها را با سیمان محکم می کنی؟ گفتم برای اینکه نشست کرده اند و آب باران به داخل آنها نرود. آن عالم پارسا با لحن خاصی چنین فرمود: زمانی که قبر مخروبه شود و اثر و نشانی از قبر باقی نماند تا دیگران بیایند برایش فاتحه ای بخوانند، یا به عبارتی قبر گمنام شود، آنجاست که رحمت خاص الهی وارد آن قبر می شود و فاتحه خوانش می شود خود خدا. اما تا زمانی که قبر برای همه شناخته شده باشد، خداوند از بازماندگان و صاحبان آن قبر که می دانند کجا دفن است انتظار دارد برایش فاتحه بخوانند و خیراتی بکنند. اگر به کنه این سخن توجه کنیم و عقل را واسطه قرار دهیم می بینیم که عقل نیز موید این کلام است.

قبوری که با این تشریفات ساخته می شوند صدها سال دیگر هم خراب نخواهند شد و لذا مشمول رحمت خاص الهی قرار نخواهند گرفت. آیا این همان چیزی است که آنها می خواهند یا این ما هستیم که سلیقه خودمان را به آنها تحمیل می کنیم؟ از طرف دیگر یک قبر با معماری نوین و حریم و محدوده ای که برایش تعیین می کنند، چیزی حدود دو برابر فضای یک قبر سنتی معمولی را اشغال می کند. پس علاوه بر اینکه فضا را محدود می کند، یکنواختی سطح را نیز از بین می برد.

پدیده دیگری که آن هم تقریباً باب شده و روند معمولی به خود گرفته است، نصب حجره و ویترین های ایستاده بر سر قبور اموات است. تصورش را بکنید زمانی خواهد آمد که بهشت صدرا پر شده از حجره و قبور برجسته. آن وقت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در آن صورت امکان اجرای مراسم نخل گردانی که سالهاست بعنوان یک پدیده دینی و سنتی مطرح است، وجود نخواهد داشت چرا که ناهمواری های سطح زمین این امکان را سلب خواهد نمود. دیگر نخواهیم توانست مثل امروز در یک ناحیه فرش و زیرانداز و زیلو پهن کنیم و مراسمات دینی را بجای آوریم. همه چیز خواهد شد تشریفاتی.

شایسته است تا خیلی دیر نشده، فکری به حال این علایق و سلایق نوآورانه شود. من به حجت الاسلام رضوانی هم گفته ام که در جلسات سخنرانی که در روستا دارند، از دیدگاه شرع و مذهب و سنت، به تشریح ابعاد و پیامدهای این موضوع برای اهالی محترم روستای خانیک بپردازند. حداقل در مقوله اموات روستا آن هم امواتی که عمرشان را با ساده زیستی و بی آلایشی سپری کرده اند، قرار نیست هرچه در شهرها اتفاق می افتد، برای آنها هم اتفاق بیافتد. چیزی که نگران کننده تر است، رقابتی شدن این کار است و وظیفه همه ما بخصوص شورای اسلامی روستا است تا با کمک کسانی که در این کار تجربه و تخصص دارند مثل آقای کربلایی علی رحیمی که اطلاع کامل از معماری قبور بهشت زهرا(س) و بهشت رضا(ع) مشهد دارند، طرح یکسان سازی قبور را تصویب و اجرایی نمایند.

وضعیتی که پیش آمده باب میل خیلی ها نیست. بنده خدایی از تازه گذشته ای نام برد و گفت برای اولین بار رفتم تا فاتحه ای برایش بخوانم. گشتم و آرامگاهش را پیدا کردم. نمیدانم چطور شد که با دیدن آرامگاه باشکوهش، ناخودآگاه از آنجا رفتم و فاتحه هم نخواندم. چون بین آنچه که دیدم با آنچه که از شخصیت فرد آرمیده در آن در ذهن داشتم، به هیچ وجه همخوانی وجود نداشت و اگر خودش اینجا بود یقیناً اجازه چنین کاری را نمی داد.

در پایان امیدوارم این سخنان زمینه رنجش خاطر کسی را فراهم نکرده باشد. من فقط دغدغه خاطر خودم و خیلی های دیگر را برایتان نوشتم و اعتقاد دارم که همان چند آجری که قدیم دور تا دور قبر می چیدند و یک سنگ معمولی کوچک هم داخلش می گذاشتند، تاثیرگذارتر و خداپسندانه تر از چیزی است که امروزه به وفور و در همه جا شاهدش هستیم. یادمان باشد که آرامگاه ابدی انسان سنگ قبر نیست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۴
حسین نجفی خانیکی

ساعت هفت صبح یک پنجشنبه سرد زمستانی است و زمین ها یخ زده. شاطرحسین (که البته من ندیده ام شاطری کند) مثل هر روز لبخندزنان به سراغ مینی بوسش که در ته رود پارک است می رود. مینی بوس سرمای شب را تحمل کرده و قندیل های یخ از اطرافش آویزان است. او با خود چوب و نفت و گازوئیل آورده تا با آنها آتشی بیافروزد و با آن رادیاتور و موتور یخ زده ماشینش را گرم کند. آرام آرام سر و کله مسافران گناباد از پایین و بالا پیدا می شود. مسافران از همه طیف اند محصل، دکان دار، افراد ناخوش احوال، مسافر تهران و.... مدتی می گذرد، گرمای آتش بر سرمای موتور غلبه کرده و یخ در دل مینی بوس آب می شود. هر چه می گذرد جمعیت مسافر بیشتر و لبخند بر لب های راننده شکوفاتر. حالا ماشین با یک استارت روشن می شود. دود غلیظی از آن خارج می شود. شاطرحسین خوشحال از اینکه بخت دوباره با او یار گشته گاز محکمی به ماشین می دهد تا اگر خفگی در آن وجود دارد برطرف شود. این نوع گاز دادن البته پیام دیگری هم برای آن دسته از مسافرانی که در آمدنشان دل دل می کنند دارد و آن این است: "بجنبید که رفتیم".

 

درب ماشین باز می شود، مسافران با ساک و کیسه و زنبیل و هرچه که دارند سراسیمه سوار می شوند. همه می خواهند قبل از اینکه صندلی ها پر شود، برای خود جایی بگیرند. خیلی زود همه جا پر می شود و جایی برای نشستن نمی ماند. شاطرحسین دو صندلی پشت سرش را از قبل برای خانواده اش گُرُفت کرده است.  سعی می کند هرطور شده همه را سوار کند تا کسی بر زمین نماند! یکی را در بغل دست و دیگری را در کنار خودش می نشاند. این همجواری و صمیمیت بخاطر علاقه شاطر به آنها نیست! به مسافران می گوید جمع تر بنشینید تا همه سوار شوند. صندلی ها سه یا چهارنفره می شود. تعدادی کپسول گاز هم در راهرو مینی بوس چیده شده. بعضی ها از بی جایی روی آنها می نشینند. یکی با مزاح می گوید فلانی که روی کپسول نشسته آنرا گاز کرده و دیگر نیازی به بردن آن به گناباد نیست!! عده ای در میان ماشین با گردن کج میله های بالا را با دستانشان محکم گرفته اند. این گردن کجی از آن گردن کجی هایی نیست که شاطرحسین را بیازارد بلکه هرچه تعداد گردن کج ها بیشتر باشد, شاطر خشنودتر می شود. بعضی ها هم روی رکاب ماشین نشسته اند و به هر شکلی که شده می خواهند خود را به گناباد برسانند. یکی می گوید بلیط دارم، دیگری می گوید امتحان دارم و... تا به این شکل اگر اعتراضی باشد از آن پیشگیری کند.

 

حالا همه سوار شده اند و دیگر جایی برای کسی نمانده. با این حال شاطرحسین هنوز امیدوار است که شاید باز هم مسافری از دور دست تکان دهد و بنابراین قبل از حرکت از آینه و شیشه ماشین نگاهی به اطراف و پشت سر می اندازد و چند بوق هم می زند. وقتی خیالش راحت شد که دیگر کسی نیست، دستی را پایین می دهد. ماشین حرکت سختی می کند بیش از دو برابر ظرفیت ماشین در آن مسافر سوار کرده. راه خاکی روستا به سمت گناباد را پیش می گیرد. مسیر ده تا دیسفان با دنده سنگین، اگر جز این باشدف جان این همه مسافر به خطر می افتد. ماشین از میان دیسفان در حال عبور است. چند نفر که از مینی بوس دیسفان جا مانده اند در کنار راه ایستاده اند و دست بلند می کنند. شاطرحسین دلش به حال آنها می سوزد! به انبوه مسافرانش می گوید جمع و جور تر شوید تا این چند نفر هم سوار شوند. حرف شاطرحسین نباید بر زمین بماند، هر طور شده به زور خود را میان جمعیت جا می دهند و مینی بوس حرکتش را بار دیگر آغاز می کند. راننده خیالش راحت است که در جاده نه پلیسی است و نه پاسگاهی که بخواهد کنترل کند. به جاده آسفالت که می رسد دستان آستین بالازده اش را دور فرمان قلاب می کند و خوشحال و تبسم بر لب به سمت گناباد گاز می دهد. حداکثر سرعت 75کیلومتر. شوخی و بگو بخند هم تعطیل. هیبت عجیبی دارد. به گناباد نزدیک می شود. در ورودی گناباد کمی نگران است چون احتمال می دهد پلیس جلوی راهش سبز شود. به مسافران می گوید پرده ها را بکشید و خیلی خود را تابلو نکنید.

 

مینی بوس به سلامت به مقصدش یعنی سه راه بجستان رسیده و مسافران شروع به پیاده شدن می کنند. قبل از همه خود شاطرحسین از ماشین پایین آمده و با کاسه پول خردی که در دست دارد در جایی می نشیند و همه را زیر نظر می گیرد. خوب می داند که چه کسی مسافر تهران است و چه کسی با او برخواهد گشت یا برنخواهد گشت. در گرفتن کرایه هم با کسی تعارفی ندارد و البته غیر از این هم اگر باشد نمی توان اسمش را گذاشت کسب و کار. همه متفرق می شوند هر کسی در پی کاری می رود، محصل به دنبال درس، دکان دار بدنبال داد و ستدش، ناخوش ها به دنبال دارو و دکتر و یک سری هم می روند تا مایحتاج زندگی ساده شان را تهیه کنند. مقصدها تقریبا مشخص است، دبیرستان و هنرستان، بانک، باغ بالا، علی زیرک , خیابان کاخک و 400 دستگاه. علی زیرک را همه همشهریان می شناسند. ماست و دوغ و لبنیاتشان را از آنها می خرد و در عوض یا پول یا جنس به آنها می دهد. پسرش هم در کنار مغازه پدرش میوه فروشی می کند. ….همه می دانند راس ساعت دوازده مینی بوس عازم ده است و باید بجنبند تا جا نمانند. شاطرحسین هم فرصت را غنیمت شمرده و دستی به سر و روی ماشینش می کشد و بعدش هم خوش و بشی با راننده های مینی بوس های سنو و زیبد و فودنجان و...می کند. با حسین راننده مینی بوس دیسفان میانه خوبی ندارد چون گاهی پا درکفش او کرده و مسافرانش را می قاپد. حوالی ظهر شده و آنهایی که می خواهند به ده برگردند سر و کله شان کم کم پیدا می شود. یکی چکمه و نیم ساقی به دست و از این جور چیزها می آید، دیگری خوراک و کنجاله برای دام هایش، آن یکی نان سنگک یا لواش در دست دارد. خلاصه هر که صبح گناباد آمده بود، خریدی کرده و تحفه ای برای زن و فرزندش می برد. دانش آموزانی که اول هفته به گناباد آمده اند نیز قرار است امروز با همین مینی بوس به ده برگردند!!

 

امروز بازار شاطرحسین گرم تر است. از دور دانش آموزانی با ساک و کیف دوان دوان به سمت ایستگاه مینی بوس ها در حرکتند. چیزی به حرکت باقی نمانده، همه نشسته اند و جایی برای نشستن نیست. وسط راهرو هم پر شده از کیسه و جعبه و این جور بساط ها. این که طبیعی است، باید خدا را شکر کرد که همین مینی بوس هم هست. اگر نبود چه؟ با تمام وجود سوار می شوند، پیرترها با آنها کج خلقی می کنند، خیلی شرایط سخت است اما به حلاوت دیدار می ارزد. مینی بوس به سمت ده راه می افتد. مسیر سربالایی است و ماشین سنگین. به زحمت در بیابان پیش می رود. در سینه کش حوالی جاده سقی مجبور می شود ماشین را به دنده دو بزند. پیچ و خم های دیسفان و ده که بدتر. همه مسافران از گدار دسپو در هراسند. وقتی می خواهد به گدار ورشود، همه صلوات می فرستند تا مینی بوس به سلامت از گدار بالا رود. خیلی وقت ها مسافران جوان تر پیاده می شوند و سربالایی را پیاده می آیند تا مینی بوس کم نیاورد. گرد و خاک جاده خاکی روستا که به هوا بلند شده از بین در و شیشه وارد ماشین می شود. این خاک وطن است که هرگز مشام را نمی آزارد. بعد از حدود 40 دقیقه راه پیمایی، مینی بوس وارد ده می شود. در جلوی شعبه نفت مادران و پدرانی که خیلی هایشان دیگر نیستند منتظر آمدن بچه هایشان هستند. شش روز است که آنها را ندیده اند و خبری هم از آنها نداشته اند. دلها برای همدیگر تنگ شده. پایین دهی ها از ماشین پیاده می شوند و البته قبل از آنها شاطرحسین. حال وقت خفت کردن است. می داند کدام دانش آموز روز شنبه با او به گناباد رفته و کرایه نداده، مطالبات وصول می شود.

چند دقیقه بعد همه رفته اند و فقط شاطرحسین است که مسافران بالای ده را خالی کرده و بازگشته و در حال پارک کردن ماشینش است. روز بسیار پرباری بود. او نیز مثل همه چیزهایی خریده و با خود به خانه می برد و فردا فرصت بیشتری خواهد داشت که به زمین و زراعتش برسد.

راستی یاد آن روزها بخیر- کاش بشود دوباره به آن دوران برگردیم، ساده و بی آلایش

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۷
حسین نجفی خانیکی

تقریباً همه خانیکیها روز 26 اردیبشهت سال 1389 را به خاطر دارند، روزی که یک حادثه طبیعی شبیه حادثه سال 1372 البته در ابعاد گسترده تر در روستای ما اتفاق افتاد که خوشبختانه تلفات جانی بر جای نگذاشت. انتظار نمی رفت چنین سیلی حادث شود. همه چیز عادی به نظر می رسید. مردم مثل هر روز سرگرم کشت و کار و آب و دامشان بودند. حدودا ساعت 2 بعد از ظهر بود، خورشید کم فروغ شده و ابرها نمی گذاشتند خودنمایی کند. رفته رفته بر تراکم ابرها افزوده می شد. در بالاها منظورم آسمان کوههای منتهی به تگ دره و سنگ گاو، اوضاع خیلی بدتر از خود ده بود. ابرهای سیاه و نهیبناکی که بر آنجا سایه افکنده بودند از خود ده به وضوح نمایان بودند. این نوع پوشش ابری برای آن ناحیه خیلی عجیب نیست اما گویا این بار فرق می کرد و کسی چه می دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد.

 

قدیمی ها خوب گفته اند که باران در کوه ها زودتر می گیرد، ابرهای سیاه آن منطقه فعالیتشان را آغاز کرده بودند و شمارش معکوس برای یک رویداد کم نظیر طبیعی و یا به عبارتی بلای ناگهانی شروع شده بود. چون خورشیدی نبود که بتابد، هوا تا حدودی تاریک شده بود. گاو و گوسفندها بی قراری می کردند. این نوع بیقراری کردن هرگز علامت خوبی نیست. یادم هست حدود سی و چند سال قبل که اوضاع به همین شکل بود، قبل از وقوع سیل، خر و گاوی که در منزل داشتیم به شدت بیقراری می کردند بطوری که من خود از سر و صدای آنها بدجوری هراسان شده بودم. حدود نیم ساعت بعد سیل شدیدی آمد که همه مردم این طرف رودخانه به حسینیه ده پناه بردند و شب را هم همانجا خوابیدیم. برمی گردیم به اردیبهشت 89، باران در ده شروع به باریدن کرد و هرچه می گذشت شدتش بیشتر و بیشتر می شد. این بار نیز باران مثل اردیهبشت 72 حدود پانزده دقیقه بارید و سپس بند آمد و هوا تا حدودی روشن شد. مردم ده غافل از اینکه چه خطری تهدیدشان می کند، رفت و آمدشان را از سر گرفتند. ناگهان جریان عظیمی از آب و رسوبات و سنگ مواد دیگر از مسیر رودخانه به سمت پایین به راه افتاد و خیلی زود به ده رسید و هرچه سر راهش بود را با خود برد. جای شکرش باقی است که اگر فرد کم سن و سال یا سالخورده ای در مسیر سیل قرار داشت، پیامدش سوزناک تر می شد.

حاج احمد مرادیان که این روزها در غم هجران همسرش سوگواری می کند، آدم باذوقی است. با مشاهده وضعیت پیش آمده فورا به خانه اش می رود و با دوربین فیلمبرداری باز می گردد. در آن فرصت سال که همه در تهران و مشهد بودند و آنهایی هم که بودند بیشتر تماشاچی بودند تا ثبت کننده واقعه، حاج احمد خوب به فکرش رسید که مستندسازی یک رخداد طبیعی چقدر می تواند مهم باشد، مستندی که اداره منابع طبیعی و دفاتر خبرگزاری گناباد و حتی خراسان طالب آن شده بودند. اینکه گفتم آدم باذوقی است به این دلیل بود که حاج احمد ضمن رصد کردن اوضاع و رخدادهای در حال وقوع، برای اینکه بر جذابیت فیلمش بیافزاید، شرحی از ماوقع ماجرا را نیز بیان می کند هر چند بعدها انتقاداتی به گزیده هایی از گزارش زنده تهیه شده فیلم وارد آمد و مشخص گردید برخی اظهارات و پیش بینی های گزارشگر درست از آب درنیامده است، اما باید پذیرفت که ضبط زنده یک پدیده و بدیهه گویی آن هم در شرایط اضطراب و هیجان کاری دشوار است و هر کسی هم که باشد بدون برنامه ریزی قبلی بهتر از این نمی تواند اثری خلق کند.

چند روز بعد که حاج احمد به تهران آمد، فیلمش را سی دی کرد و به مردم داد، حق الزحمه بسیار اندکی نیز بابت هر سی دی گرفت که انصافاً پول رایت یک سی دی هم نمی شد که این هم دلیلی دیگر از ذوق و هنرنمایی او بود. همه این کارها را کرد تا نشان دهد قلبش برای وطنش می تپد. خیلی زود فیلمش دست همه افتاد و دیدیم که چطور خشم طبیعت دامنگیر روستای ما شده بود و حیات و زندگی پدران و مادرانمان را به چالش کشیده بود. نگرانی در چهره سیل زدگان مشهود بود بخصوص آنهایی که کسی یا مال و هالی از آنها در صحرا بود. هرچند این واقعه بحمدالله تلفات جانی نداشت اما برای بعضی ها گران تمام شد.

در این سیل که حاج احمد به کرات از آن با نام سیل خانمانسوز یاد می کند، درمجموع 9 وسیله نقلیه طعمه سیل شدند. این وسایل نقلیه عبارت بودند از: ماشین پی کی مصطفی اسکندری، پراید صفر حسن کرمی، یک خودرو از حاج حسین وهابزاده، یک موتور هوندا از استامحمد مشهدی، یک تراکتور متعلق به منابع طبیعی گناباد و سه تانکر آب.  فردای آن روز برخی از این خودروها دهها متر پایین تر در حالی که مچاله شده یا در گل فرورفته بودند، پیدا شدند. در کلاته های دیگر مثل تگ زول، محزود و تگ محزود، وجاباد، کژدلگ و دره و دره نو و خلقوچ نیز خرابی هایی را برای کشاورزان به بار آورد و کشتزارها و باغات مردم به زیرخروارها لوت و لجن رفت. هنگام بروز این گونه رخدادهای ناگهانی جانوران زمینی از قبیل مارها که می بایست برای نجات جانشان بر سطح زمین یعنی زمینی که سراسر آن را جریان سریع آب فرا گرفته است بخزند، به آسانی قربانی می شوند. نمونه های آن در روستا زیاد مشاهده شده است.

به گزارش حاج احمد سیل اردیبهشت 89 تنها پس از حدود 20 دقیقه بارندگی شکل گرفت. به گفته ایشان و تایید روستائیان، از 35 تا 40 سال قبل چنین سیلی بی سابقه بوده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۴
حسین نجفی خانیکی

دیروز که داشتم رخدادهای روستای خانیک در سالهای گذشته را با کسی مرور می کردم به یک رخداد مهم رسیدیم که به 7 اردیبهشت سال 1372 برمی گردد، رخدادی که مخرب و کشنده بود. برای اینکه یادی از آن واقعه و قربانیانش شده باشد، تصمیم گرفتم خاطرات خودم را از آن روز بنویسم، روزی که متاسفانه  با حادثه تلخ جان باختن مرحوم حاج علی و یک نفر همسایه به پایان رسید. یادم هست آنروز ابرهایی در آسمان دیده می شد اما خیلی تعجب آور نبود چون این خاصیت بهار است که گاهی ابرها جمع می شوند و گاهی متفرق ، گاهی می بارد گاهی آفتاب می شود. من بعد از ظهر آنروز با مرحوم پدرم و حسن مهری که آن زمان هنوز حاجی نشده بود به تگ زول رفته بودیم و مشغول باغکولی بودیم. همه چیز عادی بود و مردم سر زمین هایشان بودند.

مرحوم حاج محمد صانعی هم در زمینش داشت برای گاو و گوسفندانش شبدر درو می کرد. باران نم نم شروع به باریدن کرد. مردمی که آنجا بودند از بیم اینکه مباداد باران شدیدتر شود و گرفتارشوند به سرعت سوار الاغ هایشان شدند و به ده رفتند. ما ماندیم و حسن مهری. باران داشت بیشتر و بیشتر می شد. همه با هم به خانه تگ زول که یادگار مرحوم پدرم است پناه بردیم. باران شدت بیشتری گرفت.  لحظاتی بعد آنچنان شدید شد که خر ما که در ته رودخانه به درختی بسته شه بود بی تابی می کرد. بناچار او را در زیر شلاق های باران به یک جای امن منتقل کردیم. در ته(...) شهرونه تگ زول بالا رعد و برق عجیبی درگرفته بود. آسمان نهیبناک شده بود و صدای غرش آن نیز رعب آور بود. همینطور که باران به شدت در حال باریدن بود چاره های باغ ما و همه باغ های دیگر که در دامنه تپه ها قرار داشتند لبریز از آب شد و شروع به طغیان کردند (وکال خارده). انگار آب از کوه و تپه و زمین می جوشید. همه جا مثل دریاچه آب جمع شده بود. شاید10 دقیقه به همین منوال بارید و سپس بند آمد و آفتاب شد. از آنجا که دیگر نه باغی مانده بود و نه زمینی که کار کنیم تصمیم گرفتیم ما هم به ده برگردیم. در حال جمع و جور کردن برای رفتن بودیم که ناگهان صحنه عجیبی را دیدم که انتظارش را نداشتم. دویست سیصد متر بالاتر در رودخانه قلوه سنگ های بزرگی به همراه درختها و شاخه های قطع شده درختان و گل و لای و لجن به طرز شگفت آوری در حال حرکت به سمت پایین بود.

همینطور که می آمد زمین ها را با گل و لای یکسان می کرد و پیش می رفت. تمام زراعت مردم را در مقابل چشمان ما خراب کرد و ما هم هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. کار خوبی که کرده بودیم این بود که خر بیچاره را به یک جای امن منتقل کردیم وگرنه سرنوشت بدی در انتظارش بود. در همین گیر و دارها بودیم، پسر حسن مهری (نمیدانم علی اش بود یا حسین اش) که خود را به سرعت از ده به پوزه تگ زول بالا رسانده بود با صدای بلند پدرش را صدا زد و از وقوع سیلاب و خرابکاری در تگ پی سرا و چند کشمون دیگر خبر داد.

لحظاتی بعد که سیل طغیانگر فروکش کرد، ما بلافاصله هرطور بود خود را از لابلای گل و لای عبور دادیم و به سمت ده حرکت کردیم. وقتی رسیدم صاف به تگ پی سرا رفتیم. در آنجا مشاهده کردیم که همان حادثه تگ زول در تگ پی سرا هم اتفاق افتاده اما با شدت خیلی کمتر. بارندگی شدید باعث تشکیل سریع آبرفت هایی از کوه های تگ پی سرا شده بود. این آبرفت ها که بصورت گل و لای، سنگ، شاخ و برگ درختان و چیزهای دیگر بودند بعد از پایین آمدن همه پشت یک دیوار گلی قدیمی جمع شده بودند، دیواری که هر لحظه ممکن بود بشکند و زبان بسته هایی که چند متر جلوتر در زیرزمین بودند را به کام مرگ بکشاند.

همسایه برای نجات آنها از حاج علی طلب یاری می کند. حاج علی می داند که دیوار قدیمی است و به قول معروف بنایی ندارد و ممکن است هر لحظه فاجعه بیافریند اما چه می توان کرد حق همسایگی را باید ادا کرد. حاج علی بدون فوت وقت به همراه همسایه وارد محل نگهداری زبان بسته ها می شود. هردو سعی می کنند هرطور شده آنها را از مهلکه نجات دهند. آنها که زبان آدم نمی فهمند و نمی دانند زمان اینجا چقدر ارزش دارد. چیزی نمانده که موفق شوند اما تقدیر چیز دیگری بود و شد آن چیزی که نمی خواست بشود. با شکسته شدن دیوار، ناگهان حجم عظیمی از گل و لای و چوب و سنگ سرازیر شده و وارد زیرزمین می شود که متاسفانه به وفات آنها منتهی می شود. در لحظه اول کسی از این ماجرا اطلاعی نداشت و به ظاهر جای هیچ نگرانی نبود چون چنین تصور می شد که آنها به جایی پناه برده باشند، اما بعد از اینکه یکی از همسایگان آنچه را که دیده بود بیان کرد، یقین حاصل شد که آنها در زیرزمین گرفتار شده اند.

با اعلان عمومی، مردم از بالا و پایین ده با بیل و کلنگ و پنجه و هرچه که داشتند آمده بودند تا بندگان خدا را نجات دهند. خیلی ها هم با رنگ پریده فقط داشتند نگاه می کردند و ذکر می گفتند. یادم هست مرحوم استادحسین آتش افروز خیلی تقلا می کرد. کلانتری کاخک هم درمحل حاضر بود و داشت اوضاع را بررسی می کرد. بطور قطع مشخص نبود که در کدام نقطه زیرزمین ممکن است باشند لذا مردم چند گروه شده بودند و هر گروه روی یک نقطه کار می کرد. آنها از چند ساعت  مانده به اذان مغرب تا چند ساعت پس از اذان مغرب به جستجوی خود ادامه داند اما نتیجه ای حاصل نگردید. ادامه کار به روز بعد موکول شد. صبح شد، فرزندان حاج علی و همسایه اش که در جریان وفات عزیزانشان قرار گرفته بودند از تهران و جاهای دیگر آمده بودند و با مشاهده صحنه وفات مظلومانه آنها اشک می ریختند. (شنیدن کی بود مانند دیدن) حوالی ساعت 11 صبح بود که مردم موفق به کشف اجساد آنها شدند و پس از انجام تشریفات مربوطه در قبرستان روستا به خاک سپرده شدند. روحشان شاد.

آیات و نشانه های قدرت خدا همیشه بوده و هست. بعد از ظهر روزی که اجساد آن دو نفر پیدا شد، صدای قوقولی قوقوی یک خروس که توانسته بود با کمک بالهایش خودش را از مدفون شدن زیر گل و لای نجات دهد از پستوهای زیرزمین شنیده می شد. تعجب حاضران و عابران از این موضوع برانگیخته شده بود. واقعا هم عجیب بود، مگر می شود از این سیل بی رحم و ویرانگر جان سالم بدر برد؟ مردم آن بیت "شیشه را در بغل سنگ"می خواندند و دیگر نفهمیدم آن خروس را که در آن تاریکی ها دیده نمی شد، بیرون آوردند یا نه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۷
حسین نجفی خانیکی